آرسامآرسام، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 25 روز سن داره

برای عشقمون

قربانی

7/22 تا ۱۰/۲۲

پسر خوشکلم تصمیم گرفتم ازین به بعد هر۳ماه برات مطلب بزارم.پسرم چون وقتم زیاد گرفته میشه و توهم شیرین کاریات زیاد شده.بعد تولد ۴سالگیت هر۳ماهی برات عکس و خاطره میزارم.... عزیزم تو این ۳ماهی که گذشت میدفتی کودک و اینده.خیلی خوب میرفتی.فقط ی دوره اذیت کردی.هوا سردکه شد تصمیم گرفتیم من صبحا برم و شما تا ۸با بابا تو خونه باشی و بعد با بابا بری مرکز.اینجوری خیلی خوبه.ظهرم که میری خونه مامانی با بابا یا دایی محمد تا ما بیایم دنبالت.کلی پرحرف شدی.میخوای ی چیزی رو خیلی نشون بدی میگی بخدای مجید.واقعا.اینقدر باحال میگی ادم میخواد بخوره تورو.شبا میری رو تختت میخوابی و هرروز صبح مثلا فرشته نهربون ی چیزی میزاره رو بالشتت.خیلی دلت میخواد بین من و بابا ب...
25 دی 1397

تولد ۴سالگی آرسام

سلام گل پسر مامان.امسال برات تولد گرفتم اونم چه تولدی.باتم مرد عنکبوتی.کلی وسایلشو بابا که مشهد بود خرید و باقیشم همینجا‌.کلی غذا درست کردم برات.الویه و کشک بادمجونو و پیراشکی.برا پیراشکیا خاله فاطی و مامانی و خاله سارا اومدن روز قبل کمک باهم درست کردیم.دسرم که برات خاله فریده اومد درست کرد.تم رنگش قرمز و ابی بود.لباس ست سه تایی دادم خیاط برامون درست کرد.تو خیلی خوشحال بودی و بهت خیلی خوش گذشت.ولی من خسته شدم حسابی.دوروزم مرخصی گرفتم.تقریبا۸۰نفر مهمون داشتیم.دکوراسیون خونه رو عوض کردیم.مبلا رو دورتادور چیدیم.ی مقدارم صندلی از خونه همسایه ها اوردیم.ایلین دختر همسایه اومد روی اپن خیلی زیبا همه وسایلو چید برات.اتلیه هم رفتیم سه نفری.زن صالح هم ک...
12 آذر 1397

عکسهای 47تا48ماهگی آرسام

آرسام گلم این ماه دیگه 4سالت تموم میشه.تصمیم دارم برات ی تولد قشنگ بگیرم و حسابی درگیر آماده سازیش هستم.حتما عکساشو برات میزارم.این ماه شما 3تا سوره حمد و توحید و کوثر و که من بهت یاد دادم یاد گرفتی و شبا قبل خواب میخونی.عای میخونی عزیزم.خدا همیشه نگهدارت باشه.ناخونتم بالاخره افتاد پسرم.کودک و آینده که مبری خیلی خوبه و حسابی بازی میکنیو خسته میشی گلم. این ماه رفتیم خونه خاله مرجان با دوستای مامان تاتی.شمارو بردم اونجا کلی بازی کردی و چیزی خورد.ولی متاسفانه آخرش یاشار میزنه تو دلت و بالا میاری.هم خونه رو کثیف میکنی و هم من کلی حرص میخورم.خلاصه تمیز میشه و میایم خونه.دیگه همش مشگی من با یاشار قهرم و تولدم دعوتش نکنی.خخخ پسرم این ماه برای...
8 آبان 1397

عکسهای46تا47ماهگی آرسام

عزیزم بالاخره پروژه به اتمام رسید و شما حاضرشدی بری کودک و آینده.خداروشکر که هر روز میری باعلاقه.صبحا میبریمت خونه مامانی اونجا مامانی حاضرت میکنه بار بابا میاد دنبالت میبرت مرکز و باز میاد دنبالت ظهر میارت خونه مامانی نهارتو میخوری تا من تعطیل بشم و بیایم دنبالت.فدات بشم.طفلی باباسعید 4بار باید بره برگرده.خخخ این ماه دو روز رفتیم زاهدان و به شما با امیرمحمد حسلبی خوش گذشت و برا خودت ازونجا ی پیانو هم خریدی عشقم.ذوروزم رفتیم سرچاه همه باهم با عمه سیما اینا.اونجام بهت حسابس خوش گذشت.بناسس خونه آقاجونم باباسعید شروع کرده و تو برای اولین بار که رفتی تو خونه دیدی اونجوریه میگفتی وای اشتباه اومدیم.خخخ روزای اول رفتن به مهد برای اینکه علاقت ...
8 آبان 1397

عکسهای 45تا46ماهگی آرسام

عزیزم این ماه ی روز با باباسعید رفتی خونه آقاجون و از برگشت دستت رفتع لای در و کلی گریه کردی و ناخونت سیاه شده و به زودی خواهد افتاد.این ماه گیر دادی به اینکه برات گیتار بخریم.باباسعید میره مشهد و برات میخره ازونجا عزیزم و کلی ذوق میکنی.عزیم چند روز همش به من میگفتی مامان تو چقدر خوشکلی من خیلی دوست دارم.خخخخ این ماه ی روز من و شما با خاله فریده رفتیم جشن آب بازی کودک و آینده تا با تیچرا یکم بیشتر آشنا بشی و بتونی راحت تر بری کودک و آینده.ی روزم با خاله صدف و ایلیا و بردیا رفتیم نمایش گرگ سزآشپز.خیلی بهت خوش گذشت اونجا پسرم. بابا سعید ی شب رفت کرمان و ی ماشین اوریون خرید.نمیدونی چقدر ذوق داشتی براش.اصلا ی جور عجیب ذوق میکزدیومخصوصا وقت...
8 آبان 1397

عکسهای44 تا45ماهگی آرسام

عزیزم این ماه دو روزه رفتیم مشهد خونه عمه سیما که شما خیلی دوست داشتی.تو تونل خیلی حال میکردی.وقتی برگشتیم ی روز عصر با دوستای مامان و بچه هاشون رفتیم دشت بجد باغ خاله شیرین.کلی حال کردین همه بچه ها.ی شبم بابا سعید با پسرای فامیل رفتن سالن فوتبال و شمارو بردن.کلی خال کردی.لباس فوتبالی ست کاملم برات خریدیم.این ماه عموغلام اسباب کشی کردن و رفتن مشهد که من خیل یازین موضوع ناراحت بودم.ی روزم رفتیم کمکشون که اونجا دوتا عروسک سوپرمن و مردعنکبوتی یگانه داد بهت.قربونت برم عشقم اینم سالگرد ازذواج خاله فریده و عمو محمد اینم کیسه بکس خوشکلی که خاله فرید...
8 آبان 1397

عکسهای 43تا44ماهگی آرسام

عزیزم این ماه رمضون بود و خیلی سخت گذشت.البته شماکه هر روز خونه مامانی نهار میخوردی و من راحت بودم.ی چیز جالب یاد گرفتی این مدت و اون اینکه تموم شمشیراتو که تقریبا 4تا5 تا هست میزاری از پشت تو لباست که بشی مثل لاک پشت های نینجا.حالا عکساش هست.خخخ عاشقتم بلبل زبون من.هنوز که راضی نشدی بری کودک و آینده   این وضع اتاقت بعد رفتن دوستات.یاشاروایلیاوبردیاوامیرحسین ومهدیار   ...
8 آبان 1397

عکسهای 42تا43ماهگی آرسام

پسرم این ماه ما از اصفهان برگشتیم.عجب سفری بود.کلی خوش گذشت شکر خدا.ی روزبا دوستای بابا سعید رفتیم خارج شهر.واقعا خوب بود و به شما کلی خوش گذشت.اخرشم که گیر دادی به ی لوله آب که شکل تفنگ بود.اینقدر گریه کردی تا اونو عمو مجید داد بهت با خودت آوردی خونه.خخخخ تو این ماه دو هفته باهم عصرا رفتیم کودک و آینده که شما عادت کنی و بتونی تنها بری.ولی من خیلی برام سخت بود واقعا.عزیزم این ماه عقد رضوان بود.همه باهم رفتیم عقدبندونی.انشاله خوشبخت بشه رضوان.تو کلی رقصیدی براش.خخخ اینم چندتا از عکسای این ماه عشقم این شکلاتا رو خاله سارا برات از تهران آورده.رفته اردو...
8 آبان 1397

عکسهای41تا42ماهگی آرسام

گل پسرم این ماه هم عید بود و هم ما رفتیم سفر.اول عید عمادو عمران با مامان باباشون اومدن بیرجند و تو کلی باهاشون حال میکردی.صبحا هم میرفتی اونجا معمولا.10فروردینم 3نفری رفتیم اصفهان و 15برگشتیم.خیلی خیلی خوش گذشت بهمون.تا50 کیلومتری شهرکردم رفتیم که حسابی جای قشنگی بود و آب داشت.رفتیم اول طبس و بعدم اصفهان.تو اصلا اذیتم نکرذی خداروشکر.تو ماشین همش عقب بودی و برا خودت یا خواب بودی و یا آی پد بازی میکردی.فقط یکم تو غذا خوردن بد شده بودی و از غذای بیرون بدت میامد.همشم بستنی میخوردی.هر روزم صبح بیدار میشدی و میگفتی بریم گردش.کیف کرذی چند روز مامان جانم.تو راه اصفهان رفتیم کوه نمک کلاهت افتاد تو آب.دیگه بعد اون همش عینکتو میگرفتی که اونم نیفته تو ...
24 فروردين 1397

عکسهای40تا41ماهگی آرسام

عزیز دلم این ماه تو اسفند هم هوا خوب شده و هم من سرم خیلی شلوغ و به خاطر زخم معده بابا سعید خیلی ناراحتم.عزیزم ی روز که سه تایی داشتیم تو خیابون دور میزدیم شما با من جلو ماشین نشسته بودی که یهو تو بغلم پریدی و گفتی بریم پیتزا.یهو سرت خورد تو شیشه ماشین و شیشه ترک خورد.واقعا خیلی عجیب بود.یکم گریه کردی چون خیلی ترسیدی.منم گریم گرفته بود و شما میگفتی مامان تاتی گریه نکن حالت بد میشه.قربونت برم.بالاخره اومدیم خونه نشستی چیپس وماست میخوردی که یهو چیپس تو گلوت گیر کرد.خلاصه من حسابی عصبی شدم و وقتی تو حالت خوب شد رفتم تواتاق شروع کردم به گریه کردن تا یکم خالی شدم.بعدشم که سپندو صدقه و مرغی که فرداش برات خون کردیم.انشاله همیشه بلا ازت دور باشه گل ...
11 اسفند 1396